اسلایدر

داستان شماره 1041

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1041

داستان شماره 1041

بحران بیشتر، آرامش بیشتر

 

بسم اله الرحمن الرحیم

آهنگر دهکده شتابان نزد شیوانا آمد و در حالی که بسیار سراسیمه بود و آرام و قرار نداشت ، بی مقدمه لب به سخن گشود و گفت:” به دادم برسید که وقتم بسیار اندک است و باید در کمتر از یک هفته بیش از یکصد شمشیر و سپر برای گارد امپراتور درست کنم. اما می دانم که وقتم کافی نخواهد بود و حتی اگر شب و روز هم بیدار بمانم ابزار و کوره  کشش ندارد. اگر این سفارش را به گارد تحویل ندهم جان و مالم را از دست می دهم. بگوئید چه کنم که هر لحظه وقت بگذرد به بدبختی نزدیکتر می شوم؟
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: ” تنها کاری که باید انجام دهی این است که از همین جا به همراه چند تن از شاگردان مدرسه تا بالای رودخانه بدوی و بعد به محض اینکه به محل گود رود رسیدی داخل آب بپری و نیم ساعت دست و پا بزنی و شنا کنی و بعد دوباره لباس هایت را بپوشی و با شتاب اینجا بیایی و یک فنجان چای بخوری و روی تخت زیر درخت ساعتی بخوابی
آهنگر هاج و واج به شیوانا خیره شد و با حالتی حیرت زده گفت:” جدی که نمی گوئید؟
شیوانا نگاهش را به چشمان آهنگر دوخت و گفت:” کاملا جدی ام! بدو که به شاگردان من برسی
مرد آهنگر به ناچار قبول کرد و هر آنچه شیوانا گفته بود را انجام داد. سرانجام وقتی لیوان چای را نوشید از خستگی روی تخت زیر درخت به خواب رفت و چند ساعت استراحت کرد. از خواب که برخاست بسیار آرام و راحت بود. نزد شیوانا آمد و گفت:” نمی دانم چه شده ولی دیگر دلواپس نیستم. به گمانم باید با پولی که از گارد امپراتور گرفته ام چند کارگر و کارگاه را در دهکده های اطراف به کار بگیرم و همزمان سفارش ها را بین آنها تقسیم کنم. به جای اینکه خودم این همه شمشیر و سپر بسازم می توانم آنها را به بقیه بسپارم و پول را نیز بین آنها تقسیم کنم. به این ترتیب وقت کافی برای ساختن همه سفارشها در اختیار خواهم داشت و حتی کار به یک هفته هم نمی کشد! چرا این فکر زودتر به ذهنم نرسید؟
شیوانا دوباره نفسی عمیق کشید و گفت:” چون سوار اسب عجله شده بودی و این اسب چموش تو را به هر طرفی که دلش می خواست می برد! هر گاه در زندگی به بحرانی برخوردی بدان و آگاه باش که باید بلافاصله خود را از حالت عادی آرام تر و بی خیال تر سازی. فقط در آرامش است که ذهن وجسم و طبیعت به صورت یکپارچه و کامل برای مشکلات بهترین راه حل را پیدا می کنند. هر چه بحران بیشتر شود تو باید آرام تر شوی! این راز کامیابی در همه شرایط سخت است

 



[ پنج شنبه 21 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]