اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 495

داستان شماره 495

سیاستمدار


بسم الله الرحمن الرحیم
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد
يک کتاب مقدس
يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب
کشيش پيش خود گفت
« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت

[ جمعه 15 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 494

داستان شماره 494

جهنم


بسم الله الرحمن الرحیم
یک انگلیسی ؛ یک  آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم 
فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده 
می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند
تماس گرفت و به مدت پنجدقیقه صحبت کرد
سپس گفت: خب، شیطان چقدر باید برای تماسم بپردازم؟؟؟
شیطان پنج میلیون دلار خواست
پنج میلیون دلار
انگلیسی چک کشید و برگشت روی صندلی اش نشست
فرد آمریکایی خیلی حسود بود و شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با
امریکا تماس بگیرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم
او تماس گرفت!! و به مدت 10 دقیقه صحبت کرد.سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید بابت تماسم پرداخت کنم؟
شیطان ده میلیون دلار خواست
ده میلیون دلار
امریکایی چک چکشید و برگشت بر روی صندلی اش نشست
و اما فرد ایرانی خیلی خیلی حسود بود.او شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم
با ایران تماس بگیرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم
او با ایران تماس گرفت و به مدت دوازده ساعت صحبت کرد
سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید برای تماسم پرداخت کنم؟
شیطان گفت: یک دلار
فقط یک دلار؟
شیطان گفت بله خب

...   ........................ .........
از جهنم به جهنم داخلیه

 

[ جمعه 14 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 493

داستان شماره 493

داستان مدیریت بحران


بسم الله الرحمن الرحیم
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های یک و دو وسه روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود
در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد
کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز
آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد
یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:تغییر ساختار بده
اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد
آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:سه پاکت نامه آماده کن

[ جمعه 13 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 492

داستان شماره 492

کی میگه خواب زن چپه؟ ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
غضنفر رو می‌برن سربازی، تمرین چتربازی
موقع پریدن که میشه، همه می‌پرن به جز غضنفر
یارو گروهبانه میگه: سرباز بپر!‌ غضنفر میگه: من نمی‌پرم
یارو میگه: یعنی چی؟ گفتم بپر
باز غضنفر میگه: جناب سروان من نمی‌پرم
گروهبانه میگه: آخه چرا نمی‌پری؟
غضنفر میگه: جناب سروان مادرم دیشب خواب دیده که چتر من باز نمیشه و من میفتم میمیرم
گروهبانه شاکی میشه، میگه: مرتیکه چرا مزخرف میگی؟! خواب ننه تو چیکار داره به چتر بازی؟! یالله بپر!
غضنفر میگه: نه جناب سروان، مادر من هرچی خواب ببینه درست درمیاد، من نمی‌پرم
آخر گروهبانه شاکی میشه، ‌میگه: ‌بابا اصلاً تو بیا چتر منو بگیر، من چتر تورو می‌گیرم
غضنفر میگه: خیلی خوب جناب سروان، ولی شما نپری ها
خلاصه غضنفر چتر گروهبانه رو برمی‌داره و می‌پره و از قضا چترش هم باز میشه
همین جور که داشته واسه خودش خوش و خرم می‌رفته پایین
یهو می‌بینه یک چیزی از بغلش مثل گلوله رد شد به طرف پایین و گفت
بووووووووووووم

:| :)))))

 

[ جمعه 12 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 491
[ جمعه 11 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 490
[ جمعه 10 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 489
[ جمعه 9 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 488

داستان شماره 488

داستان زیبای گرگ و الاغ


بسم الله الرحمن الرحیم
روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد
الاغ خيلي ترسيد
ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان
لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد
الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از
خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري
گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم .
الاغ گفت : چون اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در
گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند
گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست مي گويد براي همين پاي الاغ را گرفت و گفت : تيغ
كجاست؟ من كه چيزي نمي بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه .
در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهاي عقبش لگد محكمي به صورت گرگ زد و
تمام دندانهاي گرگ شكست
الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد . گرگ هم خيلي عصباني بود از اينكه فريب الاغ را خورده است

[ جمعه 8 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 487
[ جمعه 7 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 486
[ جمعه 6 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 485

داستان شماره 485

زن و شوهر ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد
در آغوش کاناپه مهربانم در آرامش کامل خوابیده ام که صدای زنگ آیفون تمرکزم را به هم می زند. نگاهی به مانیتور آیفون می اندازم و یک زن را می بینم که ابلهانه به دوربین زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر می رسد…خدای من! زنم است!…یک ماهی می شود که با خاله خان باجی های فامیل یک تور ایرانگردی تشکیل داده اند. چقدر زود یکماه تمام شد ! مثل همیشه آسانسور لعنتی خراب است و مجبور شدم چمدانهای سنگین را از پله ها بالا بیاورم….وسط اتاق بغلم می کند. لباسش بوی عرق و دود گازوئیل می دهد…گونه هایش هم شور است. وقتی به حمام رفت خانه را وارسی میکنم تا چیز شک برانگیزی بر حسب تصادف این گوشه کنارها پیدا نکند، چون آنوقت مجبورم کل این هفته را برای اثبات بی گناهی ام حرف بزنم. یکی از چمدانها را باز می کنم تا دلیل سنگینی بیش از حدش را بفهمم. خدایا! اینجا یک بازار “سید اسماعیل” کوچک است!…صدای نا مفهومش از حمام به گوش می رسد که این خود دلیلی بر آن است که دیوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمی زد. وقتی از حمام بیرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پیچید و خودش را روی کاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام کاناپه مثل مسواک، یک وسیله شخصی است و دوست ندارم کسی خودش را روی کاناپه ام پرت کند…اینهمه جا…برود برای خودش یک کاناپه دست و پا کند…اه اه …. مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهایش است که از لای حوله بیرون افتاده و از نوکش قطره قطره روی کاناپه ام آب می چکد. می پرسم برایم چه سوغاتی آورده…موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهای آنطرف اتاق دوید و من فرصت پیدا می کنم تا طوری روی کاناپه لم بدهم که دیگر جایی برای دوباره نشستنش باقی نماند… مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهای رنگی در می آورد و نشانم می دهد. به گمانم برای من خریده. وانمود می کنم که خیلی ذوق زده شده ام و برایش اطوارهای عاشقانه در می آورم. کاش بشود دوباره سفر برود. حیف من
زن
چقدر زود تمام شد…دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردی باشم که مثل دیوانه ها روی کاناپه کوفتی اش می نشیند … مجبورم بغلش کنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوی عرق می دهد. اصلا در حمام حواسم نبود که بلند بلند به بخت بدم لعنت می فرستم، هرچند می دانم نشنیده چون یا یکی از چمدانها را باز کرده و فضولی می کند یا خانه را وارسی می کند تا مدرک جرمی باقی نگذارد. عمدا همه موهایم را در حوله نپیچیدم تا کاناپه اش را خیس کنم. وقتی مثل بچه ها حرص کاناپه بد ترکیبش را میخورد قیافه اش حسابی دیدنی است. دلم برایش می سوزد و می روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه کن خدای من.. کدام احمقی است که وقتی ببیند بعد از یک ماه برایش یک مایو بنفش راه راه و یک جفت جوراب پشمی سوغات آورده اند اینقدر ذوق کند…واقعاً حیف من

 

[ جمعه 5 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 484
[ جمعه 4 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 483

داستان شماره 483

شوهر قدرشناس


بسم الله الرحمن الرحیم
شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وقت ها در کما بود و گاهی چشمانش را باز می کرد و کمی هوشیار می شد. اما در تمام این مدت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.
یک روزکه او دوباره هوشیاری اش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک تر بیاید.
مریم صندلی اش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صدای او را بشنود… شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بوده ای.
وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی. وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی. وقتی خانه مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی. الان هم که سلامتی ام به خطر افتاده باز تو مثل همیشه در کنارم هستی.
«می دونی چی می خوام بگم؟» مریم در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت: «چی می خوای بگی عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: «فکر می کنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!» در حالی که چشم های مریم از تعجب گرد شده بود شوهرش زد زیر خنده و گفت: «باور کردی نه؟

 

[ جمعه 3 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 482

داستان شماره 482

سرود ملی


بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی که در زير نقل می‌شود، مربوط به دانشجويان ايرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصيل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نيشابوری نقل کرده است.
ما هشت دانشجوی ايرانی بوديم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصيل می‌کرديم. روزی رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجی بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.
ما بهانه آوريم که عدد‌مان کم است
گفت: اهميت ندارد، از برخی کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل می‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند
چاره‌ای نداشتيم. همه ايرانی‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملی نداريم و اگر هم داريم، ما به ‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستی عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم
يکی از دوستان گفت: اينها که فارسی نمی‌دانند، چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملی ما است، کسی نيست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می ­دانستيم. با هم تبادل کردیم، اما اين شعرها آهنگين نبود و نمی‌شد به ‌صورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلديد؟
گفتند: آری
گفتم: هم آهنگين است و هم ساده و کوتاه
بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی­ شود
گفتم: بچه‌ها گوش کنيد و خودم با صدای بلند و خيلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله
فرياد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خوانديم. همه شعر را نمی‌دانستيم. با توافق همديگر، سرود ملی به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله. خيلی خوب داری؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله. سيب کالک داری؟ بله. زال‌زالک داری؟ بله. سبزيت باريکه؟ بله. شبهات تاريکه؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه با يونيفورم يک‌شکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتيم
پشت سر ما دانشجويان ايرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و بله را با ما هم صدا شدند، به طوری که صدای «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت

 

[ جمعه 2 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 481
[ جمعه 1 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 480

داستان شماره 480

چه کسی موثرتر است


  بسم الله الرحمن الرحیم
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت. او هنگامی که به سوی اتومبیل خود بازمی­ گشت، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند
وقتی او به داخل اتومبیل برگشت، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می ­دهد و شنید که می­ گوید: گفتگوی خیلی خوبی بود. پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می­ شناسد.
او بی ­درنگ پاسخ داد که می شناسد، آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می ­رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده ­اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: هی خانم، شانس آوردی که من پیدا شدم. اگر با اون ازدواج می­ کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی
زنش پاسخ داد: عزیزم، اگر من با او ازدواج می­ کردم، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین

[ جمعه 30 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 479

داستان شماره 479

حکایتی از ایرانی ها در اون دنیا

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟
شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن

 

...

 

[ جمعه 29 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 478
[ جمعه 28 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 477

داستان شماره 477

استرس داستان طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی. اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه. مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در اینلحظه دچاراسترس آنهم از نوع ساده‌میشی! در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی! در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتربگویم مادرزادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه

 

[ جمعه 27 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 476
[ جمعه 26 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 475
[ جمعه 25 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 474

داستان شماره 474

داستان خنده دار مخ زدن و پیدا کردن شوهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود
با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟
عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می‌آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده‌ام رو ببینم!
نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه‌ام؟
عمه‌جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من… نوشین با گستاخی حرف عمه‌اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی‌کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه. عمه‌جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می‌مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می‌کنم تا وقتی که با من زندگی می‌کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی‌کنم بابات بدونه که تو می‌یای، سرکار. و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می‌کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می‌کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک‌ها تغییر کردن. حتی آدم‌های فسیل شده هم اینو می‌فهمن!
عمه‌جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی‌کنم حتی آدم‌های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن! نوشین می‌خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می‌رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟
نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن. وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه‌جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می‌کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!
نوشین با لحن بی‌‌اعتنایی گفت: چی اینه؟
عمه‌جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی‌تونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. می‌تونه؟ نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟
عمه‌جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایسته‌ای به نظر میاد، اما فکر نمی‌کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو می‌خورن و بر اساس اون تصمیم می‌گیرن.
نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم‌آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری می‌کنم به خودم مربوطه. شما هم… اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمه‌اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین.
عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی‌تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟!
نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی‌داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو.
عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند ‌هان؟ به کلاس خانوم نمی‌خورم؟
و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمی‌خورم. دختره بی‌حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی می‌زنه! آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمه‌جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمه‌اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه‌جان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می‌رسید که از صحبت‌هایشان لذت می‌برند.
بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می‌کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می‌رفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی‌خواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون! نوشین بی‌دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بی‌اختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سال‌هاست کوفته نخوردم.
 عمه‌جان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفته‌ها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست. آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل.
با رفتن عمه‌جان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفته‌ها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفته‌ها را می‌خورد و به به و چه چه می‌کرد. نوشین هم قند توی دلش آب می‌شد و از این‌که عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آینده‌اش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود.
در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانه‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. پسرش هم از آن حالت بی‌‌اعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد می‌کرد. نوشین حتی حس می‌کرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج می‌زند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب می‌رفت او دلش می‌خواست وقتی وصلت سر می‌گیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بی‌فایده نبوده است. عمه‌جان بیشتر اوقات به محل کار او می‌آمد و برایش ناهار می‌آورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمی‌شد. چون پدر شوهر آینده‌اش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان می‌آمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحت‌های عمه‌اش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش می‌داد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش می‌گفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی!
تا این‌که سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند می‌زد و احساسی مرموز به او می‌گفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت می‌کرد. اما نوشین بی‌‌صبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمه‌اش را تصور می‌کرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری می‌شود و از این تصور با بدجنسی خنده‌اش می‌گرفت. تا این‌که سرانجام آقای رئیس گفت: می‌دونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمی‌تونه آدم رو خوشبخت کنه. نوشین با شادی توی دلش گفت: می‌دونم! می‌دونم! حرفت رو بزن! طفره نرو.
آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سال‌های بدی رو پشت سر گذاشتیم. نوشین سعی می‌کرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش می‌خواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب می‌تونه به زندگی ما رنگ و روی تازه‌ای بده. در واقع یه ازدواج موفق می‌تونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه.
نوشین می‌خواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره.
نوشین به زور چهره یک دختر خجالت‌زده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از این‌که می‌دید بالاخره تیرش به هدف خورده است می‌خواست پرواز کند. آقای رئیس سرفه‌ای کرد و گفت: من چند بار عمه‌خانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زن‌هــا دیگه کمتر پیدا می‌شن. هم من و هم پسرم فکر می‌کنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما…
نوشین دیگر چیزی نمی‌شنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و ‌هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته می‌شد نگاه می‌کرد و عمه‌جان را می‌دید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال می‌زند و در حالی که انگشت اشاره‌اش را به طرفش تکان تکان می‌دهد، می‌‌گوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود

 

[ جمعه 24 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 473
[ جمعه 23 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 472

داستان شماره 472

امروز دیگر رای داده ای

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد
  روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست
سیاستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سیاستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
فرشته گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد  وشب لذت بخشی داشتند
به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبی روز اول نبود
بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سیاستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم
بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود... امروز دیگر تو رای داده‌ای

 

 

[ جمعه 22 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 471

داستان شماره 471

ماجرای سید حسن( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم  می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید
هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند گفت:بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد

 

[ جمعه 21 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 470

داستان شماره 470

مغز خانومها( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی … پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه.این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین
اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند. بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید ”خب، قیمت یه مغز چنده
دکتر بلافاصله جواب داد :”۵۰۰۰$ برای مغز یک زن و ۲۰۰$ برای مغز یک مرد.” موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که :چرا مغز خانمها گرونتره”
دکتر خیلی ارام جواب داد : اخه مغز اقایون کار کرده است و دست دومه ولی مغز خانوما کار نکرده است و بخاطر همین گرونه


نظر یادتون نره! البته خانم ها هم به دل نگیرند

 

[ جمعه 20 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 469
[ جمعه 19 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 468

داستان شماره 468

داستان کشیش و بودایی و مسلمان


بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز یک کشیش مسیحی، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینندکدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند. بعد از مدتی، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرتصلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته ومبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه".
راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری ازکلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بودکه به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم".
پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تاپا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته واون روز فکر میکنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم

[ جمعه 18 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 21:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 467
[ جمعه 17 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]


داستان شماره 466
[ جمعه 16 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ نظر بدهید ]